آفاق

نشریه اینترنتی - فرهنگی و اجتماعی آفاق ـ پایگاه حضرت معصومه (س)

آفاق

نشریه اینترنتی - فرهنگی و اجتماعی آفاق ـ پایگاه حضرت معصومه (س)

آیا می دا نید ایرانیان ....؟!!!!!!!!!!

اولین مردمانی بودند که آتش را درجهان کشف کردند .

مردمانی بودند که اولین ذوب فلزات را آغاز کردند .

اولین مردمانی بودند که کشاورزی را جهت کاشت و برداشت کشف کردند .

اولین مردمانی بودند نخ را کشف کردند و موفق به ریسیدن آن شدند .

اولین مردمانی بودند که سکه را در جهان ضرب کردند .

اولین مردمانی بودند که مس را کشف کردند .

اولین مردمانی بودند که عطر را برای خوشبو شدن بدن ساختند .

اولین مردمانی بودند که شیشه را کشف کردند و از ان برای منازل استفاده کردند .

اولین مردمانی بودند که که به کرویت زمین پی بردند .

اوین مردمانی بودند که زغال سنگ را کشف کردند .

اولین مردمانی بودند که قاره امریکا را کشف کردند و کریستف کلمب و واسکودوگاما بر اثر

خواندن کتاب های ایرانی که در کتابخانه ی واتیکان بوده به فکر قاره پیمایی افتادند ...

 

نظرات 2 + ارسال نظر
عمو 3 اردیبهشت 1386 ساعت 18:13

خواستگاری در دوره های مختلف

یک هفته پس از خلقت آدم:
چون حوا بدون پدر و مادر بود آدم اصلا مشکلی نداشت و چای داغ را روی خودش نریخت.

پانصد سال پس از خلقت آدم:
با یه دونه دامن از اون چینی خال پلنگی ها میری توی غار طرف.بلند داد می زنی:هاکومبازانومبا(یعنی من موقع زنمه)
بعد میری توی غار پدر و مادر دختره. با دامن چین چینی جلوت نشسته اند و می گن:از خودت غار داری؟دایناسور آخرین مدل داری؟بلدی کروکدیل شکار کنی؟خدمت جنگ علیه قبیله ادم خوارها رو انجام دادی؟بعد عروس خانم که اون هم از این دامنای چین چینی پوشیده با ظرفی که از جمجمه سر بچه دایناسور ساخته شده برات چای میاره و تو می ریزی روی خودت.

دو هزار و پانصد سال بعد از اختراع آدم:
انسان تازه کشاورزی را آموخته.وقتی داری توی مزرعه به عنوان شخم زدن زمین عمل می کنی با دیدن یه دختر متوجه میشی که باید ازدواج کنی.برای همین با مقدار زیادی گندم به مزرعه پدر دختره میری .اونجا از تو می پرسند:جز خوت که اومدی خواستگاری چند تا خر دیگه داری؟چند متر زمین داری؟چند تا خوشه گندم برداشت می کنی؟ آیا خدمت در لشگر پادشاه رو به انجام رسانده ای؟
بعد عروس خانم با کوزه چای وارد میشه و شما هم واسه اینکه نشون بدی خیلی هول شدید تمام کوزه رو روی سرتون خالی می کنید.

ده سال قبل:
شما پس از اتمام خدمت مقدس سربازی به این نتیجه می رسید که باید ازدواج کنید و از مادرتان می خواهید که دختری را برایتان انتخاب کند.در اینجا اصلا نیازی نیست که شما دختر را بشناسید چون پس از ازدواج به اندازه کافی فرصت برای شناخت وجود دارد.در ضمن سنت چای ریزون کماکان پا بر جاست.

هم اکنون:
به دلیل پیشرفت تکنولوژی در حال حاضر شما به آخرین نسخه یاهو مسنجر احتیاج دارید.البته از"ام اس ان" یا "آی سی کیو"هم می توانید استفاده کنید ولی انها آیکنهای لازم برای خواستگاری را دارا نمی باشند . پس از نصب یاهو مسنجر به یک روم شلوغ رفته هر اسمی که به نظرتان زیباست "اد" می کنید و با استفاده از آیکنهای مربوطه خواستگاری را انجام می دهید . البته یاهو قول داده که نسخه جدید دارای امکانات ازدواج و زندگی مشترک نیز باشد

عمو 9 اردیبهشت 1386 ساعت 08:20

عشق بدون قید و شرط
این یک داستان واقعى است. یک سرباز آمریکایى که از جنگ ویتنام بازگشته بود، از سانفرانسیسکو به پدر و مادرش تلفن کرد:
- «سلام مامان، سلام بابا، من دارم برمى‌گردم خونه. می‌خواستم ازتون اجازه بگیرم که اگر اشکالى نداره یکى از دوستانم را هم همراه خود بیارم.»
- «چه اشکالى داره؟ ما دوست داریم با او آشنا بشویم.»
- «امّا فقط یک چیزى هست که باید بدونید. اون بدجورى در جنگ مجروح شده و یک پا و یک دستش را از دست داده. او هیچ جایى ندارد که برود و من می‌خوام بیاد پیش ما و با ما زندگى کنه.»
- «من خیلى از شنیدن این خبر متأسفم، پسر. شاید ما بتوانیم کمکش کنیم جایى براى زندگى پیدا کند.»
- «نه. من می‌خواهم با ما زندگى کنه.»
- «ببین پسرم. تو نمی‌دونى چه تقاضایى دارى می‌کنى. نگهدارى از یک نفر با چنین معلولیتى، خیلى مشکل است. ما زندگى خودمان را داریم و نمی‌توانیم اجازه دهیم چیزى مثل این با زندگى ما تداخل کنه. من فکر می‌کنم بهتره خودت برگردى خونه و این یارو را فراموش کنى. او حتماً راهى براى زندگى خودش پیدا خواهد کرد.»
در این لحظه پسر تلفن را قطع کرد و چند روزى پدر و مادرش از او بی‌خبر بودند. تا آن که پس از چند روز تلفنى از طرف پلیس سانفرانسیسکو به آن‌ها شد.
به آن‌ها گفته شد که پسرشان از یک ساختمان بلند خود را به پائین پرت کرده و خودکشى کرده است. پدر و مادر که خیلى ناراحت شده بودند به سانفرانسیسکو پرواز کردند و به اداره پزشکى قانونى شهر مراجعه کردند تا جسد پسرشان را شناسایى کنند.
آن‌ها پس از دیدن جسد پسرشان به شدّت شوکه شدند چون جنازه او یک پا و یک دست بیشتر نداشت.
پدر و مادر این داستان واقعى، همانند بسیارى از ما هستند. براى ما دوست داشتن کسانى که حال و روز خوبى دارند و ما از کنار آن‌ها بودن لذت می‌بریم، کار ساده‌اى است امّا کسانى را که باعث ناراحتى ما می‌شوند و براى ما دردسر و گرفتارى به وجود می‌آورند دوست نداریم.
ما در واقع از کسانى که مثل خودمان سالم، باهوش، یا خوش قیافه نیستند دورى می‌کنیم.
خوشبختانه در این دنیا یک کسى وجود دارد که با خود ما این گونه رفتار نمی‌کند. کسى که ما را بدون قید و شرط دوست دارد و در هر شرایطى پذیراى ماست.
امشب، هنگامى که به رختخواب رفتید دعا کنید خدا به شما قدرتى بدهد که بتوانید مردم را همان طور که هستند بپذیرید و کمکتان کند تا کسانى را که با شما فرق دارند، بهتر درک کنید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد